میخوام یه قصه بگم،یه قصه واقعی،میتونید تو اینترنتم سرچ کنید تا باورتون بشه......حیفم اومد نگم.
یه روز یه عکاس خارجی که عکسای مستند از حیات وحش میگرفته میره تا از شیرها عکس بگیره،اون عکاس ساعتها صبر میکنه تااز لحظه شکار شیر عکس بگیره،بلاخره طعمه که یه آهو بود پیدا میشه وشیر اونو شکار میکنه، وقتی شکم آهو رو میدره بچه آهویی مرده از شکم مادر بیرون میاد، شیر چند لحظه مکث میکنه وبعد سعی میکنه بچه آهو رو بذاره تو شکم مادرش به این امید که زنده بشه، شیر لب به طعمه نمیزنه وبعداز گذاشتن بچه آهو داخل شکم مادرش یک قدم عقب میاد وهمونجا میشینه وزل میزنه به آهو تا ببینه بلند میشه یا نه، عکاس از این لحضات عکس میگرفت، تا اینکه یک ساعت میگذره و عکاس مشکوک میشه،چون میبینه شیر هیچ حرکتی نمیکنه،آهسته و با ترس به شیر نزدیک میشه و با حیرت میبینه شیر مرده،وقتی شیر را کالبد شکافی کردند با تعجب متوجه شدن از ناراحتی سکته کرده ودر دم جان داده.
گرگ باشی درنده ای ,روباه باشی مکاری، اما شیر که باشی سلطانی،شیر باش و بگزار کفتارها و گرگها و لاشخورها بِبَرند و بِدَرند ولی تو شیر باش.
روزی می اید که نگاه شیر حصرتشان شود.
ای واییییییییی . . .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: